جستجو کردن
بستن این جعبه جستجو.
جستجو کردن
بستن این جعبه جستجو.
دوش گوش دل و جان بود به پیغام سروش

(تضمین غزلی از عصمت بخارائی)

 

دوش گوش دل و جان بود به پیغام سروش

بی امان خرقه ی پشمینه کشیدم بر دوش

فارغ از خود شدم و پند حکیمانه به گوش

سرخوش از کوی خرابات گذر کردم دوش

به طلبکاری ترسا بچه ی باده فروش

 

سر بر آورد گل لاله ای از گلزاری

همچو ماهی که کند جلوه شام تاری

برده عقل ودل ودین دیده ی آتش باری

پیشم آمد به سر کوچه پری رخساری

کافری عشوه گری زلف چو زنار بدوش

 

با دل خسته ی بشکسته که محراب دعاست

شده ام پیر و بسر عشق جوانی بر جاست

از سر عشق جگر سوز که خالی ز ریاست

گفتم این کوی چه کویست وتو راخانه کجاست

ای مه نو خم ابروی تو را حلقه به گوش

 

گفت از من بشنو گوشه ی عزلت مپسند

رو به میخانه، بزن باده، رها شو ز گزند

میخوری خون ز دل جام فلک تا کی و چند

گفت تسبیح به خاک افکن و زنار ببند

سنگ در شیشه ی تقوا زن و پیمانه بنوش

 

حال اگر عاشق و دیوانه ی ماهی چو منی

چون حباب از تن خود ساز به بر پیرهنی

نیست شو تا نشوی خار به هر انجمنی

بعد از آن پیش من آ تا بتو گویم سخنی

راه بنمایم اگر بر سخنم داری گوش

 

تا گرفتم سخنش گوش دویدم ز پِیَش

رفت یکباره ز سر هوش دویدم ز پیش

شد ردا از سر و از دوش دویدم ز پیش

دل ز کف داده و مدهوش دویدم ز پیش

تارسیدم بمقامی که نه دین ماند ونه هوش

 

عارف و ساقی و صوفی همگی باده پرست

مست از ساغر لبریز می روز الست

همه در وجد و سماع آمده دستار بدست

دیدم از دور گرهی همه دیوانه و مست

از تف باده ی عشق آمده درجوش و خروش

 

عارفان بر سر تزویر نکردند نزاع

شمع سان داده به هر محفلی از عشق شعاع

کرده با خرقه و سجاده و تسبیح وداع

بی دف و ساقی و مطرب همه در رقص و سماع

بی می و جام صراحی همه در نوشا نوش

 

با دل خود سخنی گفتم و پیمان بستم

از غم سُبحه و سجاده و تقوا رستم

بسته زنار به پای خم می بنشستم

چون سر رشته ی ناموس بشد از دستم

خواستم تاسخنی پرسم از اوگفت خموش

 

نزد ارباب سخن چند زنی حرف گزاف

این نه بیراهه که راهی نبرد جز بخلاف

تو به این خرقه و سجاده و تسبیح مَلاف

این نه کعبست که بی پا و سر آیی بطواف

وین نه مسجد که در آن بی ادب آیی بخروش

 

این بود محفل عرفان و در آن رندانند

سرخوش ومست بکار من و دل حیرانند

دوری از حضرت معبود دمی نتوانند

این خرابات مغانست و در آن مستانند

از دم صبح ازل تا به قیامت مدهوش

 

شائقا شکوه نشاید کنی از دل تنگی

نخورد سنگ مخالف به سبوی سنگی

نیست مابین من وساقی ومطرب جنگی

گر تو را هست در این شیوه سر یکرنگی

دین و دنیا به یکی جرعه چو عصمت بفروش

 

#شائق_اصفهانی

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها